بيش ازين بي همدمي در خانه نتوانم نشست

شاعر : خواجوي کرماني

بر اميد گنج در ويرانه نتوانم نشستبيش ازين بي همدمي در خانه نتوانم نشست
تا ابد بي باده و پيمانه نتوانم نشستدر ازل چون با مي و ميخانه پيمان بسته‌ام
بر سر آتش بدين افسانه نتوانم نشستايکه افسونم دهي کز مار زلفش سر مپيچ
پيش روي شمع چون پروانه نتوانم نشستمرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
روز و شب در آرزوي دانه نتوانم نشستدر چنين دامي که نتوان داشت اوميد خلاص
بي پريروئي چنين ديوانه نتوانم نشستمنکه در زنجيرم از سوداي زلف دلبران
ورنه زينسان مرده دل در خانه نتوانم نشستآتش عشقش دلم را زنده مي‌دارد چو شمع
در ميان بحر بي دردانه نتوانم نشستيکنفس بي‌اشک مي‌خواهم که بنشينم وليک
چون نخيرم زانکه بي‌جانانه نتوانم نشستاهل دل گويند خواجو از سر جان برمخيز